قاصدک
علمی ، فرهنگی ، تبلیغی
علمی ، فرهنگی ، تبلیغی
گفت: در ميزنند مهمان است
گفت: آيا صداي سلمان است؟
اين صدا، نه صداي طوفان است
مزن اين خانه مسلمان است
مادرم رفت پشت در، اما
گفت: آرام ما خدا داريم
ما كجا كار با شما داريم
و اگر روضهاي به پا داريم
پدرم رفته ما عزاداريم
پشت در سوخت بال و پر، اما
آسمان را به ريسمان بردند
آسمان را كشان كشان بردند
پيش چشمان ديگران بردند
مادرم داد زد بمان! بردند
بازوي مادرم سپر،اما
بين آن كوچه چند بار افتاد
اشك از چشم روزگار افتاد
پدرم در دلش شرار افتاد
تا نگاهش به ذوالفقار افتاد-
گفت: يك روز يك نفر اما…
« حمیدرضا برقعی »
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط زينب رهبرادب در 1394/12/06 ساعت 12:21:00 ب.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |